مگه نه که آدم در جهان قصه‌هاش زندگی می‌کنه؟ مگه نه که آدم به امید زنده هست؟ مگه میشه آدمی بخواد زندگی کنه و نشینه یه قصه‌ی امیدوارانه برای خودش نبافه؟ آره یه سری‌هایی هستند که صدای درونشون خاموشه و در اصطلاح نوروساینتیک میگن نانفانتزیا یا یه چیزی تو همین مایه‌ها، که این نظریه رو که آدم با قصه‌هایی که خودش برای خودش می‌بافه زنده‌سا، رو زیرسوال می‌بره. ولی من با همون نظریه میرم جلو و می‌خوام داستانی عاشقانه برای خودم بگم تا بلکه کمی از تلخی این ایام بکاهم.

ض‌ا مدتیه میاد ف‌ب فکر نکنم دلتنگ منه؟ فکر نکنم برای یه اینتراکشن حداقلیه که هربار هر توییتش رو اونجا استوری می‌کنه که من ببینم؟ اون خرسِ گنده‌ی مهربون که تو یه دیوار سنگی اسیریم و اینا. می‌دونه دوسش دارم و می‌دونم اون هم حداقلی از دوست داشتن از جنسی دیگه رو به من داره. دلم خوش میشه همینقدرش هم. بذار فکر کنم یکی یه جا یه کاری به نیت من می‌کنه. تو بگو یه قدم جلوتر اومدن و در چشم بودن. 

دلم یه مهر اینجوری می‌خواست، اگرچه اینچنین مهرهایی همیشه در هاله.ی ابهامه، ولی خب چه باک؟ من تو دنیای قصه‌های خودمم، اینم یه قصه‌ست فقط شاید، چه باک؟!

قصه بگم

خودش ,برای خودش
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها